میان ِ برگ های ریخته، در خزان ِ زودرس

Friday, August 6, 2010 | |


پاییز من را می ترساند. نمی دانم با این حجم ِ سرما چه کنم وقتی نباشی. من خودم را از مرگ که گلویم را فشار می داد به سختی رها کردم و در آغوش زندگی انداختم. تو را پیدا کردم. از خودت نراندی ام و من خوشبخت بودم. تمام روزهای زیبای بهار. تمام قطرات باران که باریدند. تمام نسیم ها که وزیدند. تمام ابرها که در آسمان سریدند. تمام نورها که تابیدند. تمام بادبادک ها که بالا رفتند و رقصیدند. تمام چرخ و فلک ها که چرخیدند و تمام دقایقی که وقتی زمان ِ رفتن می شد، دلم می خواست تا ابد امتداد پیدا کنند. چه همه زود گذشتند بی توجه به من که التماسشان می کردم نروند.

در آن روزهای جادویی و خواستنی، دوستی به من، که ساعت ها را فقط به امید دیدنت سپری می کردم، گفت که اینطور خواهد شد. ولی برای من مهم نبود، رفتنت دور بود و من غرق ِ لذت بودم. رها می کردم؟ تمام آن حس های خوب را؟ نکردم و پشیمان نیستم. همانطور شد که او گفته بود، انگار قانون طبیعت باشد. با فیزیک مگر می شود در افتاد؟ حالا که لذت جایش را به غمی بزرگ و دردناک می دهد از من کاری برنمی آید. شاید تمام این تقلا کردن ها مضحک به نظر برسند وقتی می دانم و می دانی که فراموش و یا شاید عادت می کنیم به نبودن ها. ولی آینده در آینده اتفاق خواهد افتاد و این همین حالاست که من در گلویم بغض دارم، اشک در چشمانم حلقه می زند، دست هایم یخ می زنند و مچاله می شوم. آن آینده از این ها به وجود می آید. این ها بهای آن آینده اند.


حسادتی درونم هست. حسادتی بدون ِ بد خواهی. به خواهرزاده ات که فرصت تماشایت را داشته آن موقع که شبیه مجسمه های ایتالیایی شده بودی. به افرادی که بعد از این در زندگی ات خواهند بود، و به هر کسی که از این پس لذت تماشای خندیدنت را می برد. خنده ات یک دنیا می ارزد، کاش آن ها هم بدانند این را.


من حرف زدن بلد نیستم. افکارم بین سر و دلم نوسان می کنند ولی نمی توانم به زبان بیارمشان. شاید امواج فکر و احساسم پیرامونم پراکنده شود و شاید تو حسشان کنی، نمی دانم. همین احساسم بود که در سرانگشتانم جریان یافت و کلاویه های سفید را رقصانید تا در قالب اصوات درآید و در گوش هایت زمزمه ام کند. اصواتی که تا بی نهایت کشیده می شوند، مثل سایه ی سیاه ِ من وقتی تو در افق ِ سرزمینم آرام آرام غروب می کنی.


نمی دانم چه چیز توانستم باشم برایت ولی می دانم که خیلی چیزها بودی برایم و برای همین در پس رفتنت این همه خلا است و سرما و حسرت. از وقتی دیدمت همیشه اطرافت شلوغ بود، دل کندن از آن همه دوست و همدم باید برایت خیلی سخت باشد. اما داستان ِ من طور ِ دیگریست، اگر روزی بنا به رفتنم باشد مثل تو برای آخرین دیدارهایم وقت کم نمی آورم. دیدار با آدم هایی که تعدادشان به زحمت از انگشتان ِ یک دست فراتر می رود و با چندی شان به قدر گرداندن دستگیره ی یک در و ورود به اتاقی دیگر فاصله دارم چندان وقتی از من نمی گیرد. خلوت بودن ِ دنیای من باعث می شود که بیرون رفتن تو به تنهایی از آن تقریبا خالی اش کند و این است شباهت ِ این روزهای من و تو، هردو چیزهای زیادی را از دست می دهیم.
 

شاید یادت باشد که گفتم اعداد داخل شناسنامه ی کودکان ِ کار دروغ می گویند. شناسنامه ی من هم دروغ می گوید. هر وقت خودم، موهای سفیدم و نگاهم را در آینه می بینم این را می فهمم. روند ِ گذر ِ عمر ِ من مدت هاست تیک تاک ِ ساعت و ورق خوردن ِ صفحات ِ تقویم را پشت سر گذاشته. سر که می گردانم، آن عقب ماهیتی زخمی شبح وار به من زل زده است. درست نمی شناسمش. ولی زخم هایش را بلدم، چرا که جایشان را با خودم دارم. ترس هایش را هم بلدم، چرا که رسوباتشان را درونم دارم. حالا که از من دور می شوی، او نزدیک می شود و این مرا می ترساند.

راستش من آنقدرها هم که می گفتی زندگی را بلد نیستم. بیشتر به خاطر ِ خود ِ تو بود که آنطور به نظر می آمد. برایت گفتم که هرگاه دنبال حسی خوب و نقطه ای روشن و لذت بخش در ذهنم می گردم تو را پیدا می کنم. بدیهیست که وقت ِ بودنت لذت ببرم و زندگی را بلد باشم، غیر از این بود جای تعجب داشت. واقعیت این است که منی که از دقایقی بعد از هر خداحافظیمان دلتنگت می شوم نمی دانم حالا که این همه دور می شوی به دلم چه بگویم. و نمی دانی در نبودت نیمکت های پارک چقدر خالی به نظر می آیند. من بلدم دلخوشی های کوچک برای خودم دست و پا کنم، مثلا امروز برای بچه گربه ی بازیگوش ِ توی پارک شیر خریدم، جست و خیزهایش را به تماشا نشستم و بغضم را برای چند لحظه فراموش کردم. ولی با تمام ِ این ها هنوز آن قدر زندگی را بلد نیستم که بدانم وقتی نباشی با این خزان ِ در راه چه کنم.