بچه که بودم میرفتم سر کتابخونه ی بزرگ ِ توی پذیرایی ِ خونه و چشمانم رو لا به لای کتاب های عجیب و غریب ِ بزرگترها، با کاغذهای اغلب کاهی، می سُروندم. از اون دوران چیزی جز چند تصویر مبهم ته ذهنم باقی نمونده. یکی از اونها دختری بود که به اجبار ِ مادرش روسپـی شده بود و در هر سفر مجبور بود تختی که رویش تن فروشی می کرد رو روی دوشش حمل کنه.
دلم برایش خیلی می سوخت و هر بار با یادآوریش قلبم درد می گرفت. دلم می خواست می تونستم از اون وضعیت نجاتش بدم، باهم بریم یک جای بهتر، جایی که رنگین کمان شروع میشه. ولی زمان سریع گذشت و حجمی از تراژدی روی دوشم گذاشت که حملش کمر خودم را هم خم کرد. از اون بچگی از دست رفته همراه رویاهایش تا به حال، قلبم بارها و بارها درد گرفته و گاهی از هنوز تپیدنش تعجب می کنم. من حتی نمی دونم رنگین کمان کجا شروع میشه. من بچه بودم... فقط همین.
-----------------
Photo via some required
8 comments:
ببین این عکسای این گوشه رو از کجا میاری؟
یعنی سایت خاصی چیزی؟
کپی رایتو اینا؟
سایت خاص که نه، از فتوبلاگ هایی که با سلیقه ام جورند و گالری های گوناگون و عکس هایی که در گشت و گذار روزانه ام بهشون بر می خورم. گاهی هم سرچ.
برای مثال
http://www.deviantart.com/
http://12cm.wordpress.com/
http://hipcumon.com/
منظورت از کپی رایت و اینا رو متوجه نشدم ولی عکس های سایدبار کراپ شده و بعضا ادیت شدن و صرفا زاویه ی دید من اند. به دلیل تعداد زیادشون و زمان بر بودن ارجاع به منبع برای هرکدوم امکان ذکر منبعشون برام نیست. ولی عکس های توی پست ها رو غالبا با ذکر منبع میذارم.
پسر عجب وبلاگ فوق العاده اي داري. كشفش خيلي حال داد. چه داستان عجيبي بوده براي اون سن. چه تصوير عجيبي داشت. مي تونه عمر بچگي آدمو كم كنه
منم بچه که بودم میرفتم توی کتابُ یه نقش واسه خودم میساختم و همراه بقیه کارکترا داستانُ ادامه میدادم.
بچهگیا دنیا گل و بلبل بود، بابائه خیلی قوی بود و بغلش امنترین جای دنیا بود، انگار که کار نشد نداشت و .. ولی خُب...
@Pemi
کامنتتو که خوندم یه جورایی یاد آهنگ کوچه ی زدبازی افتادم
http://www.4shared.com/file/230646120/41da9dc1/ZedBazi_-_Kooche.html
رنگین کمون از هم آغوشی بارون و آفتاب شروع میشه.
بر عکس من،از عکسای این دفعه ات خیلی خوشم نیومد.زیادی بهارونه شده!!
رنگین کمون از هم آغوشی بارون و آفتاب شروع میشه.
بر عکس من،از عکسای این دفعه ات خیلی خوشم نیومد.زیادی بهارونه شده!!
من هم یه همچین قضیه ای رخ داد واسم ،
بعد که بزرگ شدم انقدز کمر خودم به فنا رفته بود که یاد داستان می افتادم ترجیح میدادم اون هم درد بکشه که حس نکنم من تنهام تو دنیا
Post a Comment