بچهی کوچک و شیرینی بود که پیراهن صورتی به تن داشت، همراهش مرد ِ مسنی که میشد حدس زد نسبت پدربزرگ و نوه با هم دارند. هنوز به محوطهی زمین ِ بازی ِ پارک نرسیده بچهی دیگری را دید که کمی بزرگتر از او بود و دوچرخه داشت. ذوق زده با پاهای کوچکش دوید سمت او ولی بچهی بزرگتر پایش را گذاشت روی رکاب و راه افتاد. به دوچرخه نمیرسید ولی از دویدن دست بر نداشت. میخندید. میخواست دوست شوند و با هم بازی کنند اما بچهی بزرگتر رکاب میزد و او نمیرسید.
وقتی آن مرد ِ احتمالا پدربزرگ، صدایش زد که دنبال دوچرخه سوار ندود، برگشت و رفت سمت ِ زمین ِ بازی. پارک خلوت بود و من روی نیمکت کنار ِ زمین ِ بازی به تلاش ِ یک نفر برای انداختن ِ چیزی از بالکن ِ بالاترین طبقهی ساختمان برای کسی که احتمالا آن پایین در حیاط بوده نگاه میکردم. هر چه بود به حیاط نرسید و در بالکن طبقهی اول افتاد و دیگر در بالکن ِ بالاترین طبقه کسی نبود.
بچهی کوچک داشت سرسرههای مختلف را امتحان میکرد و مرد مراقبش بود که اتفاقی برایش نیافتد. بچهی دیگری وارد محوطهی بازی شد که دو سالی از بچهی کوچک که هنوز مشغول ِ سرسرهها بود، بزرگتر به نظر میآمد. بچهی کوچک با دیدنِ یک همبازی با شور و هیجان دوید سمتش تا دوست شوند. بچهی بزرگتر مهلتی برای آشنایی به بچهی کوچک نداد و از نردههای سرسره رفت بالا. بچهی کوچک، که هنوز برایش بالا رفتن از چنان چیزی زود بود رفت تا از شیب ِ سمت دیگر به او برسد. وقتی رسید بالا، بچهی دیگر از سرسره پایین رفته بود. رفت پایین و همچنان که با لحن ِ بچه گانهاش میگفت "وایسا!" دنبالش دوید ولی او بزرگتر بود، سریعتر میدوید و بچهی کوچک بهش نمیرسید. کلافه و عصبانی شده بود. شاید میخواست چند کلام حرف بزند. اسمش را بگوید. پیشنهاد بدهد که با هم از یک سرسره پایین بیایند. شاید میخواست که تنها نباشد. که به هردویشان خوش بگذرد. ولی نمیرسید.
من آن دورتر روی نیمکت با صورت ِ خیس تماشایش میکردم که چهقدر خود ِ من است این بچهی کوچک در لباس ِ صورتی. که چهقدر آدمهایی که میخواستمشان نخواستندام، چهقدر رویشان را برگرداندند، چهقدر رفتند، چهقدر دویدم، چهقدر زمین خوردم، چهقدر نرسیدم بهشان و چهقدر نداشتمشان. چهقدر درمانده ایستادهام و از راه ِ آمده برگشتهام. و چهقدر این راهها برایم برگشتشان جانفرسا و طولانیتر از رفتشان بود که به شیدایی طی شد.
پیرمرد ِ خوش صحبتی روی نیمکت کنارم نشست و از خودش و بچههایش گفت. به پدر بزرگ ِ بچهی کوچک که حالا بغل گرفته بودش اشاره کرد، مقایسه کرد و گفت خودش و مادرش یاد ندارند که پدرش هیچوقت او را بغل کرده باشد. "من هم همینطور". از جواب ِ خودم یاد ِ شعر ِ پسرک و پیرمرد ِ شل سیلوراستاین افتادم، انگار که پیرمرد من باشم نه او.
برگشت و گفت: "زندگی رو نباز..." و من به بچهی کوچک در لباس صورتی نگاه میکردم که حالا داشت تنهایی بازی میکرد، به کودک ِ درون ِ خودم. به بازندهها نمیمانست.
6 comments:
باورت میشه! وقتی داشتم این یادداشتت رو می خوندم هنوز به اینجا نرسیده بودم(من آن دورتر روی نیمکت با صورت ِ خیس تماشایش میکردم که چهقدر خود ِ من است ) که گفتم این کوچولو چقدر شبیه الانه منه!
اره این رو گفتم که این نرسیدن ها باعث نمیشه که زندگی رو ببازیم....
راستی اگه خواستی میلن رو بده تا فایل کتاب رو واست ایمیل کنم.
این پست عالی بود...
می دونی بعضی تنهایی ها خیلی خاصند ، حتی ارزش دارند
وقتی دنیای درونت بزرگ باشه ، درک کردنت هم آدم بزرگی رو می طلبه ، شاید هنوز آدمی به اون بزرگی سر راهت قرار نگرفته :)
آدم خسته میشه خب
من میخوام بکشم این کودک درونم رو که دیگه صدای گریه اش رو نشنوم
من گفتم جس شدم توی همون صفحات آخر
یعنی از اولش که مثه جس نبودم
دنبال جلد دوم هم می گردم چون داستان من دقیقا همون جایی شروع میشه که داستان گاری کوپر تموم میشه
@ Mute Vision
آره، خواستنی هم هستند بعضی وقت ها حتی.
دنیای درون ِ بزرگ گاهی سبب میشه از بیرون یه آدم ِ گم شده به نظر برسی. وسعت و پیچیدگی آدم ها گاهی به ناکامیشون توی رها شدن از تنهایی ختم میشه. دنیای درون من از این قبیل دنیاهاست که وسعتش فقط باعث بیشتر گم شدنم میشه.
و دیگه اینکه آدم هایی که من می خواستمشون همه یه زمانی توی نظرم بزرگ بودند. این نداشتنشون رو خیلی وقت ها از همین دید میبینم. از این دید که شاید بزرگتر از اون بودند که بتونم داشته باشمشون. اگر بخوام بتونم مثل تو نگاه کنم باید کلی اعتماد به نفس گیر بیارم.
@ راهبــــه ی بدنـــــام
کار ِ عاقلانه ای نیست! بندآوردن ِ گریه ی کودک ِ درون خیلی خیلی سادست و این سادگی به همون ذات ِ کودک بودنش برمی گرده. هنر کودک ِ درونمون تو داشتن ِ دلخوشی های سادست، دلخوشی هایی که فراموششون می کنیم بعدا. مثل تماشای یه کفشدوزک...
نمی دونم مثل جس شدن چجوریه، باید جالب باشه... تو بنویسش خب! رومن گاری که دیگه مرحوم شده.
چطور راحت آدمُ پس میزنن...
Post a Comment