وقتی می روی، فندکت را روشن کن و پشت سرت بینداز

Tuesday, January 4, 2011 | |


سرما درونم نفوذ کرده... در جانم، درنگاهم. یکی از همین روزها که به این شهرِ غبار گرفته ی در شرف مرگ خیره نگاه می کنم برف خواهد بارید. برفِ سیاه*. و آنقدر می بارد تا دفن ام کند. من را و تمام این خیابان ها را که هنوز بوی خون می دهند.

آرام آرام دفن خواهم شد. همین جایی که مجبورم می کند عزیزی را بدرقه کنم تا پشت سازه ای از دیوارهای بلندِ بی روح و میله و روزها را بشمارم. همین جا که سنگ را می بندند و سگ را آزاد می گذارند. همین جا که همه اش قصه ی نبودن است و رفتن. انگار که دوره ی آمدن دیگر تمام شده باشد. همین جا که کسانی که دوستشان دارم از دست یا دسترسم می روند. همین جا گوشه ای از همین دنیایی که وقتی بخندی به رویت نمی خندد که هیچ، کسی که با او خندانی را هم از تو می گیرد. ولی شاید هم راست می گویند و می خندد، پس از آنکه خنده ات را ربود، به اوضاع ات. همین جایی که احتمالا دزدهایش از بداقبالی اشان نمی دانند همین دو قوطی داروی کوچکِ چند صد گرمی، هم قیمت ماشینی است که سوارش هستم. همین جا، 4 صبح، روی صندلیِ بیمارستان. همین جایی که بعضی آدم هایش می خواهند جایی در واقعیت زندگیشان نداشته باشم. که حداکثر اجازه ی وجود داشتنی که برایم صادر می کنند در حد نوشته ای روی صفحه ی نمایش موبایلشان است و من را در واقعیت کنار می گذارند. چه جای تعجب از این همه سرمای درونم وقتی ساختارِ این نمایشگرها به گونه ایست که حداکثر می توانند منبع نوری کوچک باشند، نه آغوشی گرم.
همین جا در نزدیکی آدم هایی که هرچند نزدیک اما دراقعیت برحسب شرایط دور و دست نیافتنی اند، تا حس کنم تقدیر چقدر تلخ می شود گاهی. همین جا همراه با ذهنم، این قدرتمندترین دشمن ام، دفن خواهم شد. همراه با خاطراتی که هر کارشان کنم باز همان جا هستند. همین جا کنارِ حجمِ خالیِ آن طرفِ نیمکت. همین جا روی تختم که در خودم مچاله می شوم و بغضم می شکند.

چه جای تعجب از سردی نگاهم به این شهر و تمام بی مهری هایش، وقتی دیگر روحی زنده وجود ندارد که از پسِ دریچه ی چشمانم نظاره گر باشد. در چشمانم اگر دقیق شوی شاید بتوانی تششیعِ در حال انجام اش را ببینی. دستانم را اگر بگیری سرمای بی جانی اش را می توانی حس کنی. علت مرگش اما جایی ثبت نیست، خودش هم نفهمید چه شد که مُرد. تو اما میتوانی از آن تیغ ها بپرسی. از کاردهای آشپزخانه. از آن زنجیر. از خونی که تا دهانم بالا می آمد. از دانه دانه ی موهای سفیدم. از قدم هایی که برداشتنشان از مرگ سخت تر بود. از سرمای موزائیک های کف پیاده رو روی صورتم. از خالی بودنِ همیشگیِ پشتِ یک کودک که در شرایطِ سخت هربار برای یافتن یک حامی برمی گشت و دست دراز می کرد کسی را نمی یافت. از قساوت دنیا و سرنوشت.

دیگر دست و پا نمی زنم، می دانم بی فایده است.

  [کلید قفل های جهان را
به آب های رفته سپردم
من خسته ام از گشودنِ درهای بی دلیل
از دیدن و شنیدن و گفتن]*

می گذارم زندگی قطره قطره گورش را گم کند. تماشایش می کنم و برایش دستمالی تکان نخواهم داد.*

می دانم با خواندنِ نوشته ام حالم از خودم بهم می خورد. تصویرِ مهرجویانه و توجه طلبانه ی تین ایجری مانندی که از دور نگاه کردنش تداعی می کند حالم را بهم می زند. شکوهِ ایستاده و بدون ضجه مُردنِ یک مَرد را ندارد. به دردِ شخصیت پردازیِ قهرمانِ هیچ داستانی نمی خورد.



Download
128kbps | 3.9MB | Album: Hypocrisy [1999]


-----------------
-از متن Seal Jubilee.
-نوشته ی رویا زرین برداشته شده از گله زلفم.
-برگرفته از شعری از حامد حبیبی.

7 comments:

Mute Vision said...

چی کار باید کرد ؟؟؟ این سوال بارها و بارها مثل چکش تو سرم می کوبه و بعد از اون فقط طنین صداشه که تکرار میشه...هی پسر چه قدر غمگینه

پ ن : مطمئن شدم وقتی این ترکHypocrisy
رو دیدم گذاشتی...این ترک نامبر وان منه از این بند.

عمو آلبرت said...

من خسته ام از گشودنِ درهای بی دلیل
از دیدن و شنیدن و گفتن

همینه...
در انتخاب موزیک بی نظیری...خودت می دونی...

نگار said...

تقدیر چقدرتلخ می شود گاهی!

یه نقطه‌ای said...

ممنون از كامنتات.‏

ر.رها said...

اونقدر زیبا و دردناک مینویسی که با این متنت چند لحظه ای واقعا از صمیم قلبم میگم ، چند لحظه ای همه چی یادم رفت ، غرقم کردی تو خودم .
اونجا که میگی "خودش هم نفهمید چه شد که مُرد"
"دیگر دست و پا نمی زنم، می دانم بی فایده است"
یه سنگ میکوبی رو سرم
بخاطرش ازت ممنونم

تو said...

هر تیکه از این پست یه تیکه از روح آدم رو مچاله میکنه...تا به این تیکه رسیدم (از خالی بودنِ همیشگیِ پشتِ یک کودک که در شرایطِ سخت هربار برای یافتن یک حامی برمی گشت و دست دراز می کرد کسی را نمی یافت. از قساوت دنیا و سرنوشت.) اینجا بود که دیدم حس کردم دارم شرحه شرحه میشم...همین یه تیکش کافی بود واسه به ته رسیدن...

زهرا said...

خيلي زيباست.جنس نوشته هاي اينجا رو خيلي خوب حس ميكنم چون خوندني نيستن حس كردني اند....